ღ.•**•.خاطــراتــ سوختــه.•**•.ღ







نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





خسته ام...

   دوباره این قلم در چشمانم خیره شده...گویی هوای تراوش جوهری دارد که سالهاست در دستان خسته ام فقط گریسته اند...اما این دل دیگه نائی برای نوشتن نداره...سوژه نوشتنام ته کشیده،اصلا نمیدونم چم هست؟!؟

چند روزه با هیچ کس حرف مهمی نزدم مگر اینکه با بلی یا خیر پاسخشان را دادم...آسمون هم تو این وانفسای دل من چند روزه که همش داره میباره،دوست دارم پیرهنمو در بیارم برم وایسم زیرش،و بی هیچ واسطه ای و بی هیچ چتری قطرات بارون بدنمو لمس کنه،انقدر وایسم زیر بارون تا دیگه انقدر احساس پوچی نداشته باشم...

عجب دوران بدیه،فکر میکردم تجربه ی چنین احساساتی فقط واسه قصه هاست،ولی تازه فهمیدم شاید اون شخصیت قصه ها هم یکی بوده مثل من...شایدم خودم بودم و از اون موقع تا به حال زنده ام تا بیشتر مزه ی حسرت کشیدنو بچشم...

سوء چشمام دیگه داره یواش یواش دل دل میکنه،اونم دیگه خسته شده از بس تاریکی دید و پلشتی...یه بار نشد چشمام باز شه و به یه نور خیره بشه،هر روز جدیدی که میاد بازم تکرار دیروزه...امان از این روزمرگی...

حالا میفهمم اون قناریه خونگیمون وقتی پراش میریزه واسه چی بهش میگن رفته تو لک...کاشکی منم یه جورایی میتونستم مثل اون دوباره از نو بال و پر دربیارم...تمام خوشی هام مقطعیه،یعنی یه جوریه که هر وقت یه وقت خالی برای فراغت از غم و غصه پیدا میکنم یه ذره شاد میشم و بعد دوباره هیچ جا خونه ی خوده آدم نمیشه و میشم همون آدم سابق...

آی قلم،خسته نشدی از بس جور بی حوصلگیه منو کشیدی؟خیال تموم شدن جوهر نداری؟

ولی جدا از همه ی این حرفا فقط تو بودی که رفیق دوران بد حالیم بودی،بعضی وقتا انقدر با بغض نوشتی که دیگه مجال گریستن به من ندادی...آی قلم از چی واست بگم؟از کجا بگم؟از اون موقعی بگم که خدا پدر و مادر همه ی ما انسانها رو از بهشت برینش انداخت بیرون؟!

بعدش ما شدیم فرزند انسان،وقتی یه بچه به دنیا میاد همه میگن این بچه از پیش خدا اومده،پاکه،معصومه،بعدشم که میافته میمیره میگن برگشت پیش خدا.ولی من یه حرف دارم با خدا،خدا جونم:میگی دنیا محل آزمایشه درست...میگی فانیه اونم درست،میگی،......اصلا هر چی تو بگی؟!

ولی خدا جونم چرا همش من باید حسرت به دل باشم؟؟؟

حسرت چی؟

بذار بگم:آره منم حرف دارم...

بگم؟؟؟نه نمیگم...چون میخوام فقط خودت بدونی چی خواستم بنویسم ولی ننوشتم،پس فقط بدون،میدونم که قبل از اینکه به فکر من هم بیاد میدونستی ولی خب دیگه...

در غریبی گریه کردم هیچکس باور نکرد

در قفس جان دادم و صیاد آزادم نکرد

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغیو دلم شاد کنید


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






[+] نوشته شده توسط тαηнα در 8:3 | |